هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

قرب روحانی

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج به ارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب


خواجوی کرمانی

رهرو

ای مدد خواه از خدا ای راهرو

با خدا گر راه خواهی راه رو

عبور

عبور باید کرد .
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید.
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.

سهراب سپهری

دیوانگی

دیوانه بودن سخت ، سخت است...!
من این را از نگاه های نیمه هرزه پسرکان و تعجب ِ دخترکان ِ چتر به دستی فهمیدم که زیر ِ باران رفتن را نمی دانند.. 
هر تابی که می خورم ...
هر اوجی که می گیرم ...
یک قــــدم به خدا نزدیکتر می شوم...
و چه لذتی دارد شمردن دانه دانه قطراتی که می نشینند روی صورتم...! 
چه لذتی دارد چشم دوختن به پله های پل ِ عابر و انتظار ِ کسی که حتی آمدنش مهم نیست...!
چه لذتی دارد پاییز...!
چه نعمتی ست آبان...!
چه دیوانه ام این باران را...!
عاشقم به گمانم...! 
روز های نارنجی را زندگی می کنم...!
و من چه مجنونم برگ های نارنجی چنار پیر را...!
دل تنگی اگر دست از سر ِ ما بر نمی دارد...
ما مهمان نوازی می کنیم او را...
دو سه روزی بیشتر تا گرمترین آغوش هایِ همیشه باز ِ دنیا راه نمانده...
به امن ترین جای بودن...
به لبخند های اناری...
به بوی خوب ِ بهشت ِ روی زمین...
من چه مستم امشب...!
چه مغمومانه شادم...
چه انتظار خوبیست...
عاشقم این انتظار را... آن دیدار را

دعوت دوست

بشنو ای محبوب

که مقصود آفرینش تویی

نقطه مرکز و محیط کائنات تویی

آن مشیت و فرمان

که بین آسمان و زمین در حرکت است تویی

بسیط و مرکب تویی

من ادراک را در تو آفریدم

تا آیینه دیدارمن باشد

اگر مرا ادراک کنی خود را نیز در خواهی یافت

اما اگر در سودای خود باشی

طمع مدار که هرگز با ادراک نفس خود مرا ادراک کنی

تو به چشم من توانی دید، مرا و خود را

و به چشم خود نخواهی دید ،مرا و خود را

 

ای محبوب

چه بسیار که تو را خواندم وتو  آوای من نشنیدی

چه بسیار که جمال خود را بر تو نمودم

و تو رؤیت نکردی

چه بسیار خود راچون رایحه ای خوش در عالم پخش کردم

ومشام تو آن را احساس نکرد

پس خود را چون طعامی در خوان هستی نهادم

وتو از آن تناول نکردی و نچشیدی

چرانمی توانی در لمس اشیا مرا احساس کنی

و در شامۀ گل سرخ مرا ببویی

چرا مرا نمی بینی

چرا مرا نمی شنوی

چرا ، آخر چرا؟

من از هر لذتی برای تو برترم

من از هر آرزویی مطلوب ترم

و از هر جمال زیباترم

زیبا منم ، ملیح و جذاب منم

مرا دوست بدار

و غیر مرا دوست مدار

به من بیندیش و در سودای من باش

در سودای دیگری مباش

مرا در آغوش گیر

مرا ببوس

که وصالی چون وصال من نخواهی یافت

دیگران همه تو رابه خاطر خود دوست دارند

و من تو را به خاطر خودت دوست دارم

و تو از من می گریزی،

 

ای محبوب

تو با من در عشق ، مصاف انصاف نتوانی داد

زیرا  اگر تو قدمی به  من نزدیک شوی

من صد گام به تو نزدیک خواهم شد

من از نفس به تو نزدیک ترم

من از جان و نفَس به تو نزدیک ترم

غیر از من کیست که با تو چنین رفتار کند

مرا بر تو غیرت است

و دوست ندارم که تو را نزد غیر ببینم

حتی نخواهم که تو با خود باشی

نزد من باش تا نزد تو باشم

و چنان نزد من باش که از آن بی خبر باشی

 

ای محبوب

بیا تا پیش رویم به سوی وصال

اگر بر سر راه وصال ، فراق را یافتیم

طعم فراق را به او خواهیم چشاند

 

ای معشوق بیا دست در دست هم نهیم

و به پیشگاه آن حقیقت لایزال رویم

تا او میان ما حکمی جاودانه کند

و ما را صلح و آشتی دهد

آشتی پس از قهر

آه که چیزی لذت بخش تر از این در جهان نیست

نشستن در کنار یار

و با هم سخن گفتن.

شعر از محی الدین عربی – کتاب التجلیات


ترجمه حسین الهی قمشه ای