هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

جوانمرد

گفتند آن مرد ماهیگیر است از دریا ماهی می گیرد
گفتند آن مرد کشاورز است در زمین دانه می کارد

جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهیگیر است و از دریا ماهی می گیرد
و چه نیکو که آن مرد کشاورز است و در زمین دانه می کارد

اما نیکوتر مردی است که از خشکی ماهی می گیرد و دانه اش را در دریا می کارد
و نیکو تر از این دو کسی است که می تواند از آب آتش بگیرد و از زمین آسمان برداشت کند

ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است

اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند

هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است
دستی باید تا معجزه ها را فرود آرد
و آن دست جوانمرد است

قلب شکسته

این قلب شکسته را که ترمیم کنم

باید به شما دوباره تقدیم کنم

پس خود همه تکه ای از آن بردارید

سخت است که عادلانه تقسیم کنم

از ماست که بر ماست

بار گنهت گردن بیگانه مینداز
این گونه به بی رحمی چنگیز مپرداز
خاموش خاموش خاموش
خاموش خاموش خاموش
بنشین و لبت ظلم مکن باز
این جور که از دشنه این سلسله برپاست
از ماست که بر ماست
جایی که بجز کینه در ان پیشه ندارند
جز در پی ازار هم اندیشه ندارند
از بس که در ایینه بجز خویش ندیدیم
از بس که به جز طعنه به جز نیش ندیدیم
جایی که بجز کینه در ان پیشه ندارند
جز در پی ازار هم اندیشه ندارند
ابلیس همانجاست ابلیس همانجاست
از ماست که بر ماست
این دلهره سرد که در آیینه پیداست
این گونه که از چهره تاریخ هویداست
هر حادثه تلخ که آبستن فرداست
از ماست از ماست از ماست
بار گنهت گردن بیگانه مینداز
این گونه به بی رحمی چنگیز مپرداز
خاموش خاموش خاموش
بنشین و لبت ظلم مکن باز
این جور که از دشنه این سلسله برپاست
از ماست که بر ماست




ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن 

مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید

همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بند حس

پنبه اندر گـــــــــــــوش حس دون کــنید         

بند حـس از چشـــم خود بیرون کنـید

پنبهء آن گــــوش سِر، گوش ســَر اسـت      

تا نگـردد این کَر، آن باطن کَر اســت

بی حس و بی گوش و بی فکرت شــوید          

تا خـــطاب ارجـــعی را بشــــــــنوید

تا به گفـــــــت و گــــــــوی بیداری دَری          

تو ز گفـــــت خـواب، بویی کی بَری؟

سَیر بیرون است، قــــول و فعــل مــــــا        

سَیر باطن هســــــت، بالای ســـــــَما

حس، خشکی دید، کــــــــز خشکی بزاد           

عیســی جان، پای بر دریا نهـــــــــاد

ســــــــیر جســم خشک، بر خشکی فتاد        

ســیر جان، پا در دل دریا نهــــــــــاد

چـــونکه عمر اندر رهء خشکی گــذشت          

گاه کــــــــــوه و گاه دریا، گاه دشــت

آب حیوان از کـــجا خـــــواهی تو یافت؟          

موج دریا را کــــــجا خواهی شکافـت

موج خاکی، وهم و فهم و فکر مـــاسـت           

موج آبی، محو و سُکرست و فناسـت

تادر این سکری از آن سکری تو دور              

تا از این مستی از آن جامی تو کور