هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بزم است و رقص است و طرب مطرب نوایی ساز کن
در مقدم او بهترین تصنیف را آواز کن 

مجنون بوی لیلی ام در کوی او جایم کنید

همچون غلام خانه اش زنجیر در پایم کنید

ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید
ای می فروشان شهر را انگور مهمانی کنید

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش

تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بند حس

پنبه اندر گـــــــــــــوش حس دون کــنید         

بند حـس از چشـــم خود بیرون کنـید

پنبهء آن گــــوش سِر، گوش ســَر اسـت      

تا نگـردد این کَر، آن باطن کَر اســت

بی حس و بی گوش و بی فکرت شــوید          

تا خـــطاب ارجـــعی را بشــــــــنوید

تا به گفـــــــت و گــــــــوی بیداری دَری          

تو ز گفـــــت خـواب، بویی کی بَری؟

سَیر بیرون است، قــــول و فعــل مــــــا        

سَیر باطن هســــــت، بالای ســـــــَما

حس، خشکی دید، کــــــــز خشکی بزاد           

عیســی جان، پای بر دریا نهـــــــــاد

ســــــــیر جســم خشک، بر خشکی فتاد        

ســیر جان، پا در دل دریا نهــــــــــاد

چـــونکه عمر اندر رهء خشکی گــذشت          

گاه کــــــــــوه و گاه دریا، گاه دشــت

آب حیوان از کـــجا خـــــواهی تو یافت؟          

موج دریا را کــــــجا خواهی شکافـت

موج خاکی، وهم و فهم و فکر مـــاسـت           

موج آبی، محو و سُکرست و فناسـت

تادر این سکری از آن سکری تو دور              

تا از این مستی از آن جامی تو کور

قرب روحانی

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب

چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج به ارسال قاصد و مکتوب

چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب

توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب

چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب

ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب


خواجوی کرمانی

رهرو

ای مدد خواه از خدا ای راهرو

با خدا گر راه خواهی راه رو

عبور

عبور باید کرد .
صدای باد می آید، عبور باید کرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب ها برسانید.
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.

سهراب سپهری