مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
بوی مشک ختن از باد صبا می آید
این چه بادی است کزو بوی شما می آید
می دهد مژده به یعقوب حزین از یوسف
یا نویدی ز سلیمان به صبا می آید
نکهت مشک ختن می دمد از جیب نسیم
کاروانی مگر از ملک ختا می آید
عشق جانسوز تو پیوسته مرا می پرسد
پادشاهی است که یادش ز گدا می آید
بر ندارم دل از آن تا نرود جان زتنم
گوش کن کز سخنم بوی وفا می آید
بس که از اشک منت پای فرورفته به گل
مردم چشم مرا از تو حیا می آید
پیش تیر غمش ای دل سپر از سینه مساز
دیده بربند که پیکان زهوا می آید
حافظ از باده مپرهیز که گل باز به باغ
از پی عیش به صد برگ و نوا می آید