نور جان

ای دست ما در دست تو

ما از الست سر مست تو

ای نور نور ای نور جان

ای آتش و ای شور جان

ای شمس حق ای آفتاب

تو بر شبم چون ماهتاب

ای که مکانت هر مکان

ذکرت بود بر هر زبان

ای که زمین و زندگی

مشغول به کار بندگی

هم فرش ما در فرش تو

هم عرش ما در عرش تو

هم لطف او شادی ما

هم عشق او نادی ما

در آتشش پروانه شو

در عشق او دیوانه شو

بی خانه و کاشانه شو

گر قصه ای افسانه شو

چون تو شوی همچو خلیل

آتش شود بهرت قلیل

چون آتشش سوزنده شو

چون مرغ حق گوینده شو

ای چشم تو ما را نظر

مستم ز تو شب تا سحر

گه شاد تو گه غم خورم

چون آبی و نم نم خورم

ای روشنی بخش جهان

هم مقصدی هم ساروان

چون عارفان بی نشان

ما را به سوی خود کشان

تو پاکی و ما در گناه

ما خاکی و تو سر پناه

مسلم بگفتا از دلش

از سوز جان از مشکلش

شعر از مسلم صفائیانی

 

 

 

http://www.simorgh-del.blogfa.com

 

 

متصل محسن چاووشی جدید ریمیکس شده

دانلود آهنگ متصل محسن چاووشی با ری میکس زیبای جدید

http://www.aparat.com/v/thvML

باز ای به خود باز آی به من

باز آی به خود بازآی به من
با ناز و پرواز آی به من
گر نیک بینی اندرون
وا می نهی کل برون
این من تو ام آن تو منی
بگذار تو آن ما و منی
هر چه به جز من واگذار
آن ما بقی با من گذار
من را تماشا کی کنی ؟
این من تو ام حاشا کنی؟
با نفس خود بس جنگ ها
خوب است ندارد ننگ ها
وقتی که از جنگم رهی
دستت به هنگم می دهی
بر میکشی یک دم نَفَس
پر میکشم من از قَفَس
این نَفس تو باشد قَفَس
کی در قَفَس باشد نَفَس؟
شعر از مسلم صفائیانی

رفتی و خاطرت این عمر مرا ویران کرد

رفتی و خاطرت این عمر مرا ویران کرد
زخمه ای بر دل و جانم بزد و حیران کرد
هر چه خواهم که نیاید بر دکانش دل
نعره هایی زد و او بر دل ما شیران کرد
کوه و کاه و کمرش سرو و صحرا و سمن
سهم ما را چه شده که غم هجران کرد
مرد راهت بشود این دل ما گوهر جان
تا که جان در بدن است این دل ما ایمان کرد
شعر از مسلم صفائیانیی

چون عالم معنا را در خود فروزانم


چون عالم معنا را در خویش فروزانم
برخیزم و عالم را چون خویش بسوزانم
هر دم بزنم فریاد از سوز غمت جانا
هر دم بکنم من یاد از سوز غمت جانا
من بس بکنم ناله از این دل بی زارم
نیست به جز ناله یار دل بیمارم
گر من به پا خیزم از گل طلا سازم
وین آینه ی دل را از نو جلا سازم
هم همت مردانه هم کوشش جانانه
با لطف کریمانه با جوشش مستانه
تو محرمم ای یاور تو اول و تو آخر
من مجرمم ای داور تو اول و تو آخر
ای راه نشان ما بنما به ما خانه
ما مرغ سما باشیم بنما به ما لانه
کی رسم فاداری بر این دل ما خوانی
کی شرم جفاداری بر این دل ما خوانی
این مرغ دلم باید در باغ ملک باشد
از بند و قفس رانده او زاغ فلک باشد
یک دم که بیایی تو چون مرغ سماواتی
تو آتش این جانی تو مرغ کمالاتی
وای نمیدانم این ترس و قفس را من
وای نمیفهمم این نفس و نفس را من
شعر از مسلم صفائیانی


ای دست ما در دست او

ای دست ما در دست تو
ما از الست سر مست تو
ای نور نور ای نور جان
ای آتش و ای شور جان
ای شمس حق ای آفتاب
تو بر شبم چون ماهتاب
ای که مکانت هر مکان
ذکرت بود بر هر زبان
ای که زمین و زندگی
مشغول به کار بندگی
هم فرش ما در فرش تو
هم عرش ما در عرش تو
هم لطف او شادی ما
هم عشق او نادی ما
در آتشش پروانه شو
در عشق او دیوانه شو
بی خانه و کاشانه شو
گر قصه ای افسانه شو
چون تو شوی همچو خلیل
آتش شود بهرت قلیل
چون آتشش سوزنده شو
چون مرغ حق گوینده شو
ای چشم تو ما را نظر
مستم ز تو شب تا سحر
گه شاد تو گه غم خورم
چون آبی و نم نم خورم
ای روشنی بخش جهان
هم مقصدی هم ساروان
چون عارفان بی نشان
ما را به سوی خود کشان
تو پاکی و ما در گناه
ما خاکی و تو سر پناه
مسلم بگفتا از دلش
از سوز جان از مشکلش
شعر از مسلم صفائیانی

 

http://www.simorgh-del.blogfa.com

او ز والا بود و بالا میرود

او ز والا بود و والا میرود
او ز بالا بود و بالا میرود
این بیابان به چه نورانی شده
شمس عالم یا که مولا میرود
او چو شمس است ای جهان این را بدان
او ز الله بود و والله میرود
این چه شورست و چه عشق است ای حسین
عشق مولا تا ثریا میرود
غرق دریاهای حق است جان او
او ز دریا بود و دریا میرود
شعر از مسلم صفائیانی

عجبا دوست که عاشق شده ای

عجبا دوست که عاشق شده ای

در میان گلها تو شقایق شده ای

عجب ای یاور و ای هم ره ما

تو ز ره آ که شدی باور ما

عجب این سبزه خوش رنگ و صفا

که ندارد به دلش جور و جفا

در ستیزم با دیو در تکاپو با خود

میگریزم از او در هیاهو با خود

به صدای مرغان به خروش رودان

به نوای حرمان و به کوش عرفان

به نفیر نی ها و به نالیدن دل

نگذار ای جان که بمانم در گل

من و این دل تنها در غمت حیرانیم

به من ار عشق دهی در رهت میمانیم

شعر از مسلم صفائیانی

به زندانی اسیرم من که زندان دلش خوانند

به زندانی اسیرم من که زندان دلش خوانند
به سیلابی درافتادم که من بر ساحلش خوانند
در این دریا و این سیلاب و این زندان تنهایی
گرفتار دلی هستم که بی آب و گلش خوانند
دلی دارم نور افشان که نور از عشق میگیرد
همان عشقی که میسوزد همان کز مشکلش خوانند
و لیکن نور محبوب است که بر شبهای من تابد
همان بلبل شوم روزی که بی تاب گلش خوانند
به بند کردم همی گرگم و با جانم یکی گشتم
ببند آن گرگ نفسانی که عهد را بگسلش خوانند
چنان سازی بسازم من که گویا او نوازد من
چنانم میزند چه چه که او را بلبلش خوانند
شعر از مسلم صفائیانی

جان را بگیرم دل را نوازد

جان را بگیرم دل را نوازد

دل را بگیرم جان را بسازد

دریا به دریا ره میرباید

صحرا به صحرا ره مینماید

کاشانه باشی ویرانه گردی

عاشق که باشی دیوانه گردی

شمع جهان او ما مست نورش

پروانه باشیم هست وجودش

شعر از مسلم صفائیانی


چون میشود آن دم که من در راه تو پیدا شوم

چون میشود آن دم که من در راه تو پیدا شوم
چون میشود روزی که من در راه تو شیدا شوم
ای مقصدم ای اولم ای اولین و آخرین
تو مرشدم تو ره برم ای تو برین نازنین
گر سر بگویم تو سری گر تر بگویم تو تری
از چه بگویم ای خدا از هر چه گویم بهتری
ای راه بی پایان ما ای دلبر و ایمان ما
مشتاق دیدار آمدیم ای روح ما جانان ما
مسلم بود نام منو مسلم بکن روح مرا
از عشق خود آبی کشان آن کشتی نوح مرا
شعر از مسلم صفائیانی

به که چه حالی شدم در پی دیدار دوش

به که چه حالی شدم در پی دیدار دوش
در پی دیدار دوش به که چه گفتار و نوش
از دل و حالم نپرس بوده دلم بس خراب
عشق که در این جان فتاد چون که بخورد ز ین شراب
آتش و شعله گرفت وز آتشش جان گرفت
وز آتش جان خود عشق به جانان گرفت
ای به دلم بوده پیر ای که تویی پیر پیر
من به دلم بوده گیر ای به کرم گیر گیر
شعر از مسلم صفائیانی

گفتا به من یکی دوست چرا تنها نشستی


گفتا به من یکی دوست چرا تنها نشستی
چرا غمگین و تنها چنین رسوا شکستی
گفتم که مرگ دیدم در خاطرات شیرین
آن خاطرات شیرین و آن روزگار دیرین
گفتا که ای برادر زیبا ببین جهان را
زیبا ببین خود را وین عالم نهان را
گفتم که دیدن یار زیبا بود در این کوی
زیبایی یار خود دیدن او در این جوی
اما برای آنکس که روزگارش خوش است
نشسته پای مستی و کار و بارش خوش است
گفتا که سر خوشی را در دل بیاوری تو
نوع نگاه خود را گر خوش بیاوری تو
گفتم مرا تو خوش کن زین چند روز باقی
گفتم تو باش ما را همچون یکی تو ساقی
جام می و عطر تو حالم کند حال خوش
این دل بگیر از من تا من کنم فراموش
شعر از مسلم صفائیانی

خسته ام دیگر دلا تو مرا بازی مده

خسته ام دیگر دلا تو مرا بازی مده
خسته از بال و پرم قول پروازی مده
نزد بخت من مگر آید همای جاودان
تا که من را نو بسازد نو بسازد آنچنان
ریزه ریزه ذره ذره خورد گشتم روزگار
صحنه صحنه لحظه لحظه می شکستم کردگار
نور امید در درونم تازه کن ای خوبتر
نور امیدی به تابان در وجودم زودتر
رنگ انسانی بده بر هستیم جانم بده
هر چه را پیش تو خوش تر آیدت آنم بده
شعر از مسلم صفائیانی

ساقی رندان میرسد با عهد و پیمان میرسد

ساقی رندان میرسد با عهد و پیمان میرسد

حال دل ساقی کجا عهد من از جان میرسد

ای روح من ای نور من ای گوهر و ای جود من

ای جان من ای جان من آن مونس جان میرسد

عشقم بود در جان او هرگه شوم همراه او

جانم بود قربان او جانان چه با ناز میرسد

ساقی بود گر یار من عشقش بود در جان من

ساقی بیا ساقی بیا که مونس جان میرسد

ساقی بود در هر زمان ساقی بود در هر مکان

لیک این زنگار دل آن آتش جان میرسد

من میروم تا کوی دوست من میروم دیدار دوست

ای ساقی رندان سلام جانم شتابان میرسد

مسلم صفائیانی



4qycs5d.jpg

سعدیا گفته به ما از کسان آدمیت


سعدیا گفته به ما از کسان آدمیت
از لباس و از کلام و سِر جان آدمیت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
همه کس سخن سراید ز میان آدمیت
همه کس کند نوایی به زبان آدمیت
که بفهمد حرف این دل از روان آدمیت؟
به عشق شناسد او را نه مقام آدمیت
که بیاید و بسوزد ز جهان آدمیت؟
نه همین کلام زیباست به بیان آدمیت
نبود آدمیت به زبان و رخت و فتنه
تو برس منجی عشق به فغان آدمیت
شعر از مسلم صفائیانی

عمریست بشر از غم تو نالان است


عمریست بشر از غم تو نالان است
دیوانه دلست کز غم تو حیران است
عمری که دل به جستجوی تو نهاد
سرگشته شد و سر به کوی تو نهاد
آه ز آن دلی که ندید کوی تو را
آتش عشق و نفس و بوی تو را
این دل نبرد نشان ز آن مهر و وفا
تا دل بودش اسیر این جور و جفا
شعر از مسلم صفائیانی

در راه رسیدن به تو بس جامه دریدم


در راه رسیدن به تو بس جامه دریدم
بس همت مردانه که در راه تو دیدم
در ره بشدم فکر بکردم که سهل است
زیرا که به زیر سم اسبان همه نعل است
آنگه که بتازد دل بی باک وجودم
آتش بزند زیر و زبر خاک وجودم
مطرب بزند زخمه به سازی که نوازد
بر ما بزند زخمه و ما را بنوازد
او مطرب ما بوده و ماییم چو سازش
مطرب بزند زخمه و سازیم به سازش
شعر از مسلم صفائیانی

یا علی میلاد تو این جان ما را تازه کرد

یا علی میلاد تو این جان ما را تازه کرد

راه و رسم عاشقی را در جهان آوازه کرد

ای که جانی جان ما را جان کنی از جان خود

جان نا آرام ما را کی کنی جانان خود

ای که در جان دیده سوزی آه دل از نای تو

نای ما از نای تو کی میزند آوای تو

در رسد روزی که بینی تو مرا ای وای من

یا رسد روزی که بیداری شود پروای من

یا که در یابم رهی از بوستان عاشقی

یا که آید قاصدی از دوستان عاشقی

سینه ای دارم در آن یک گوهر بی کینه ای

نام تو در جان ما چون دم بود در سینه ای

شعر از مسلم صفائیانی

شعر خداحافظی

وقت فراق است و دلم تاب ندارد ساقی
شب دراز است و تنم خواب ندارد ساقی
آشفته شدم حال و هوایم چه غریب است
بر ما بنماید ره وصل لطف حبیب است
آمدم مثل نسیم مثل آهی می روم
آمدم تا آب شوم مثل ماهی میروم
آه سردی میکنم تا که ساقی می، دهد
پیک و جامی سر کشم تا که باقی را دهد
شعر از مسلم صفائیانی