هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

رهایی

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد  
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری‌ست.
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل
افسانه‌یی‌ست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.

شاملو

نظرات 2 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی

که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی

به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،

تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آغوش همواره بازی

بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی

ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی!

تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی، که گاهی

رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی

من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو، در انتظارم

چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی

به من در رسانی

به جان تو، جان می دهم، مژدگانی

مشیری

فریناز پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من، ای دل دیوانه من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا، بس کن این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد

مرسی بابت این شعرای زیبا فریناز جون ممنون که سر میزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد