هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

ای عشق

از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم

یادگار از تو چه شبها چه سحرها دارم

با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم

گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم

 

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی

تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

 

آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی

دل سودا زده ام را به حبیبم دادی

بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی

داروی کشتن من یاد طبیبم دادی

 

ورنه انقدر مهم جور و جفا یاد نداشت

هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت

 

چو نکو می نگرم شمع تو پروانه تویی

حرم و دیر تویی کعبه و بتخانه تویی

راز شیرینی این عالم افسانه تویی

لب دلدار تویی  طره جانانه تویی

 

گرچه از چشم تو بتی بیدل و دینم ای عشق

هر چه بینم از چشم تو بینم ای عشق

 

خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم

بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم

بی تو یک لحظه نباشد که تنها باشم

 

بعد از این رحم مکن به دل دیوانه من

بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من

 

من ندیدم سخنی خوش تر از افسانه ی تو

عاقلان بیهده بخندند به دیوانه ی تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه ی تو

آه از ان دل که نشد مست ز میخانه ی تو

 

کاش دل ما از تو بلرزد ای عشق

آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق

 

دعا

امروز آرامش درون ما باد

باشد که شما اعتماد داشته باشید که دقیقا در همان جائی هستید که منظورومقدر است

باشد که فراموش نکنید که بینهایت امکان وجود دارد

باشد که از هدیه هائی که به شما اهدا شده بهره ببرید، و عشقی را که به شما داده شده را به دیگران بدهید

باشد که از آگاهی به اینکه شما فرزند جهان هستی هستید خشنود باشید

اجازه بدهید این حضور در اعماق وجود شما جای بگیرد، و به روح شما آزادی آواز و به رقص درآمدن و عشق ورزیدن و نیایش را بدهد. این حقیقت اینجا برای همه ماست.

دل

حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل

بانگ رسید کیست آن گفتم منم غلام دل

شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در

بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل

موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل

کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل

عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند

گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل

رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله

خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل

نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش

روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل

نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر

جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل

جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل

مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل


مولوی

درد دل

حقا که تو در عشقت هم یگانه ای

شکر

هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست

بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

سعدی