هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

طوطی صفتم داشته اند

بــارهــــــا گــفــتــه‌ام و بـــــــار دگــر می‌گـویـم

کـه مـنِ دلــشده ایـن ره نـه بـه خـود می‌پـویـم

در پــس آیــنـــه طـوطــی صـفـتـم داشـتــه‌انــد

آنـچـه استـــــاد ازل گـفــت بـگــــو ؛ مـی‌گـویـم

من اگـر خـارم و گــر گـل ، چـمـن آرایی هست

کـه از آن دسـت کـه او مـی‌کـِشدم ، می‌رویـم

دوستـان ! عـیـب مـنِ بـیـــدل حـیـران مـکـنـیـد

گـوهـــــری دارم و صـاحـب‌نــظــری مـی‌جـویـم

نامه ای به همه انسان ها

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام.

( ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.

(یس 30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.

(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام.

(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.

 (یونس24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری.

(حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی.

( احزاب 10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.

(توبه118)

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی.

.(انعام 63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.

(اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟

(سوره شرح 2-3)

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟

(اعراف 59)

پس کجا می روی؟

(تکویر26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟

(مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟

(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.

(روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.

(انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم.

(قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.

(فجر28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.

(مائده54)

دل جو

رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک    

ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک

با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک             

بر چرخ کجا پرد آن پرک و آن بالک

ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند            

روزی که جدا مانی از زرک و از مالک

اشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی            

دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک

تو رستم دستانی از زال چه می ترسی          

یا رب برهان او را از ننگ چنین زالک

من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد      

بر چرخ همی گشتی سرمستک و خوش حالک

می گشتی و می گفتی ای زهره به من بنگر  

سرمستم و آزادم ز ادبارک و اقبالک

درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم           

رو خدمت آن مه کن مردانه یکی سالک

بر هفت فلک بگذر افسون زحل مشنو           

بگذار منجم را در اختر و در فالک

من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم       

من خرقه کجا پوشم از صوفک و از شالک

با یار عرب گفتم در چشم ترم بنگر                

می گفت به زیر لب لا تخدعنی والک

می گفتم و می پختم در سینه دو صد حیلت  

  می گفت مرا خندان کم تکتم احوالک

خامش کن و شه را بین چون باز سپیدی تو    

نی بلبل قوالی درمانده در این قالک

مولانا

عشق

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس

چشم من اندر نگر از می و ساغر مپرس

 

جوشش خون را ببین از جگر مومنان

وز ستم و ظلم آن طره کافر مپرس 

 

سکه شاهی ببین در رخ همچون زرم

نقش تمامی بخوان، پس تو ز زرگر مپرس 

 

عشق تو لشکر کشید، عالم جان را گرفت

حال من از عشق پرس، از من مضطر مپرس

 

هست دل عاشقان همچو دل مرغ ازو

جز سخن عاشقی نکته دیگر مپرس 

 

خاصیت مرغ چیست؟ آن که ز روزن پرد

گر تو چو مرغی بیا، بر پر و از در مپرس 

 

چون پدر و مادر عاشق هم عشق اوست

بیش مگو از پدر، بیش ز مادر مپرس 

 

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب

چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس

 

مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است

سوخته پر خوشتری، هیچ تو از پر مپرس

 

گر تو و دلدار، سر هر دو یکی کرده‌اید

پای دگر کژ منه، خواجه از این سر مپرس

 

دیده و گوش بشر، دان که همه پر گل است

از بصر پر وحل، گوهر منظر مپرس 

 

چون که بشستی بصر از مدد خون دل

مجلس شاهی توراست، جز می احمر مپرس


مولوی

 

وصال

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بازجوید روزگار وصل خویش