هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

دیوانه

آنکس که تورا شناخت جان را چه کند
فــرزند و عیـال و خـانمـان را چـه کنـد

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هـر دو جهـان را چـه کند

(جلال دهستانی)

بی تو بسر نمیشود

بی همگان به سر شود بی تو بسر نمی شود

داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود

 

دیده عقل مست تو چرخه ی چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود

 

جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند

عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود

 

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی تو بسر نمی شود

 

جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود

 

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی!؟ بی تو بسر نمی شود

 

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می کنی بی تو بسر نمی شود

 

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود

 

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

 

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

 

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

 

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو بسر نمی شود

 

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 


«مولوی»

زندگی

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

 

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

 

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر


زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

نیاز

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود.

احمد شاملو

هدایش

بشنو این نی

رهنمای ایزد است