ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد
در می کهنه دیرینه ما افیون کرد
دیگران را می دیرینه برابر می داد
چو به این دلشده خسته رسید افزون کرد
این قدح هوش مرا جمله بیکبار ببرد
این می اینبار مرا پاک ز خود بیرون کرد
تو مپندارکه در ساغر و پیمانه ما
بت سنگین دل ما خون جگر اکنون کرد
آنچه در سینه مجنون منش دل خوانی
عشق خاکی است که با خون جگر معجون کرد
روز اول که به استاد سپردند مرا
دیگران را خرد آموخت مرا مجنون کرد
دل حافظ که ز افسون لبت بیخود بود
چشم جادوی تو اش بار دگر افسون کرد
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید