هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

بیگانه نواز


دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه ی باز است هنوز


جان به لب آمد و لب برلب جانان نرسید
دل به جان آمد و او برسر ناز است هنوز

گرچه بیگانه زخود گشتم و دیوانه زعشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می دهدم چشم پرآب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز 

همه خفتند بغیر از من و پروانه و شمع 
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گر چه رفتی، زدلم حسرت روی تو نرفت
درِ این خانه به امّید تو باز است هنوز

این چه سوداست «عمادا» که تو در سر داری؟
وین چه سوزی است که در پرده ساز است هنوز؟



عمادالدین حسن برقعی

شراب

چندان بخورم شراب کاین بوی شراب

آید ز تراب چون روم زیر تراب

گر بر سر خـاک من رسد مخموری

از بوی شراب من شود مست و خراب

خیام

عشق

ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد

پختگی


آنگاه المیترا گفت : با ما از عشق سخن بگوی
پیامبر سر بر آورد و نگاهی به مردم انداخت
سکوت و آرامش مردم را فرا گرفته بود
سپس با صدایی ژرف و رسا گفت:

«هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید
هر چند راه او سخت و ناهموار باشد
و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید
و هر چند که تیغ های پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید
هر چند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد
و باغ شما را خزان کند

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به صلیب نیز می کشد
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند
و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا می رود
و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود
و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد
و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید
سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید
و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید

عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید
و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزیی از آن شوید»

جبران خلیل جبران
کتاب پیامبر

نوروز


گشت گرداگرد مهر تابناک، ایران زمین
روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان، ای تو گرداننده ی مهر و سپهر
برترینش کن برایم این زمان و این زمین

نوروزی پر از برکت وشادی برای تمام دوستان آرزومندم 


http://upload.tehran98.com/img1/3pjf7irrksq7g4jealp9.jpg