هو

هو

دلنوشته ای برای او
هو

هو

دلنوشته ای برای او

به‌خودآ

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده‌ی دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده ی پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نگفتم
ننوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی
که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی

همه جا تو
نه یک جای
نه یک پای
همه‌ای
با همه‌ای
هم همه‌ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی
به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک
بزرگی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به‌خود آی

تا به در خانه‌ی متروک
ی هر کس ننشینی
و به‌جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
به‌خودآ.

فریدون حلمی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد